صداھای مھیبی می آمد .
در آب شناور بودم . و کم کم به یه جای بزرگ تر نیاز داشتم .خدا گفت نوبتته .ساعت تقریبا ۴ صبح
بود.من خدا شاھده بھش گفتم آمادگی شو ندارم .گفت برو .گفتم آخه این چه بازیه که درو وردی.خدایی
. احترامت واجب ! ولی آخه نوکرتم بیرون جنگه این تو ردیفم الآن .می رم بیرون به گه کشیده میشه
ھمه چی.نکن این کارو.یه ھو زد تو سرم و من اشکم درومد.
چشمامو که باز کردم کلی موجود عجیب دیدم که بھم زل زدن و با گریه من می خندن.
ماشالله..چه توپله ت وله سگ!
حالا اسمشو چی بذاریم؟
مھم نیست.خدا رو شکر که سالمه.
من ھی می خواستم بگم که شما ھا کی ھستین .اینجا کجاست. من چی شدم .خدا کو ..چرا زد تو
سرم.ولی اشکام نمی ذاشت..
ازون روز ٢٢ سال می گذره و من ھنوز نتونستم بفھمم که جواب این سوالام چیه؟!
آنھا که ھستند؟
اینجا کجاست؟
من چه شدم؟
خدا کو؟
و چرا زد تو سرم که بیام تو جایی که این ھمه غریبه ھست.
این غریبه ھا کین و چین که باید کنارشون بود؟
بدون ھیچ انگیزه ای دنبال چیزی می گردیم که خودمونم نمی دونیم چیه؟
تبارک الله احسن الخالقین
بابا دمت گرم.يه دونه ای.
بعد از چند سال تصمیم گرفتم به جای اینکه دنبال جواب سوالام باشم از جایی که ھستم لذت ببرم.
این جوری شد که تولدم مبارک شد.وگرنه مرگم مبارک تر بود!
پس از اینجا از تک تک کسایی که بھم تبریک گفتن تشکر می کنم و دعوتشون می کنم که از جایی که
ھستن لذت ببرن و خوشحالم ازینکه یک سال بیشتر زنده موندم تا بیشتر لذت ببرم .شاید وقت رسیدن
به جواب الآن نیست . شاید دوباره تو سرمون زدن و با گریه وقتی چشم باز کردیم عجایب دیگری دیدیم !
شاید ھم نه..
تولدم مبارک آدم ھا
راستی اگه خدا رو دیدین بگین که کارش دارم! وقتی زنگ خورد وای سه دم در...